بود طریقه ی هوش، اینکه سر عشق بپوشم
ولی چه سود که کرده است عشق، غارت هوشم؟!
گرم بهیچ خرید و، گرم بهیچ فروشد؛
بجان دوست که من دوست را بجان نفروشم
جفای خویش ببین و وفای من، که همیشه
تو همزبان رقیبی و من ز شکوه خموشم
شکنج سلسله ی عنبرین و، طره ی مشکین؛
نهاد بند بپایم، کشید حلقه بگوشم
اگر بچشمه ی حیوان، فتد چو خضر گذارم
بخاک پای تو سوگند کآب بیتو ننوشم
بکشت بیتو مرا دوش فرقت تو و امشب
کشد ببزم تو از رشک غیر، حسرت دوشم!
کسی نگفته که بلبل ننالد از ستم گل
چو دارم از تو خراشی بسینه، چون نخروشم؟!
رهین باده اگر خرقه راز دوش من آذر
نمیگرفت، نمیداد باده باده فروشم