نمیکنم گله، اما ز بیوفائی تو
بآن رسیده که آسان شود جدایی تو
خدای داند و، آن کز تو شد چو من نومید؛
که اعتماد نشاید بر آشنایی تو
ز خلف وعده، برندی چو من برآری نام؛
اگر چه شهره ی شهر است پارسایی تو
غمم فزود ز عذر تغافل تو، دریغ
که شد شکسته ترم دل ز مومیایی تو
ره خرابه ام، از دیگران مپرس و بیا
که میکند دل گمگشته رهنمایی تو
صبا، بگو به صباحی، که از نوای هزار
هزار بار مرا به سخن سرایی تو
ولی ز زلف عروسان طبع آذر نیز
دمد عبیر چو بیند گرهگشایی تو!