فزود هر نفسم عشق، کز خط شبگون؛
فزود روزبروز آن جمال روز افزون
چو نیست تاب فراقم، مرو که گر بروی
ز اشک من همه چا پای مینهی در خون
بحیرتم ز دل تنگ خود، که هر که نشست
در آن خرابه، از آنجا نمیرود بیرون!
کسی که نیست ز یارش جدا چه میداند
که از جدایی لیلی چه میکشد مجنون؟!
فغان که نیست مرا بیشتر ز یکدل و تو
بیک نگاه بری از هزار دل افزون