پس از کشتن، نه بر سر قاتلم از کین نمیماند
چو میرد کس، طبیبش بر سر بالین نمیماند!
ز خسرو تلخ شد فرهاد را چون کام، دانستم
که شیرین کام خسرو نیز از شیرین نمیماند
بروی من که بودم باغبان، دربستی و غافل
که در باغت گل از بسیاری گلچین نمیماند
خطر دارد دل و دین هر دو در عشق تو؛ میدانم
مرا گر دل نماند امروز، فردا دین نمیماند
دو روزی گر ز من رنجد سگ کویت، نیم غمگین
که هرگز دوستان را در دل از هم کین نمیماند
شب هجرت ندارم دوستی بر سر چو بیماری
که روز مرگ، هیچش دوست بر بالین نمیماند