تا کی بدرت نالیم، هر شب من و دربانها؟
آنها ز فغان من، من از ستم آنها؟!
دامان توام شاید، کز سعی بدست آید؛
لیک آه که میباید زد دست بدامانها
یکبار برون آور، زان چاک گریبان سر
چون رفته فرو بنگر سرها بگریبانها
ای جسم تو جان پاک، در راه تو جانها خاک؛
هر سو گذری چالاک، بر باد رود جانها
صد تیر فزون یا کم، از تو بدل چاکم؛
گم گشته و از خاکم، پیدا شده پیکانها!
نارم ز طبیبان یاد، دارم بدل ناشاد؛
درد تو و نتوان داد، این درد بدرمانها
تا چند دلت لرزد، زین غم که خطش سرزد؟!
این سبزه تو را ارزد آذر بگلستانها!