زهی از جام عشقت بیخودان را دوستگانی ها
وزان رطل گران افسردگان را سرگرانی ها
نشانت یافت هر کو بی نشان شد هست ازان آتش
به هر سو داغهایت بی نشانان را نشانی ها
به صحرای غمت آواره و بیخان و مان گشتم
خوش آن آوارگی ها خرم این بی خانمانی ها
اگر در حلقه بزم سگانت ره دهد بختم
ز سرمستی کنم با شیر گیران سرگرانی ها
هر آن کو تا تواند ناتوانی در غمت ورزد
توانایان زبون او شوند از ناتوانی ها
بدرس عشق آن شد که نکته دان کو لوح شست از غیر
درین ره ساده لوحیها به است از خرده دانی ها
مرا شد زندگانی سر بسر بر باد از هجرت
خوشا آنها که دارند از وصالت زندگانی ها
اگر تو حافظ فانی شوی از سهو در حمدت
در اقلیم سخن دانی کنم صاحب قرانی ها
زبانم گر کنی گویا بدستانهای حمد خود
چه خسرو بلکه با جامی کنم همداستانی ها