ز سر آب حیاتم می آگهی آورد
بکوی میکده خضرم به همدمی آورد
چنان که کشتی سایل سپهر بین ز هلال
ببزم دردکشان ساغر تهی آورد
می صبوح کشان جان به باد خواهم داد
که بوی دوست نسیم سحرگهی آورد
چه میکده است که درد سفال او در سر
گدای را هوس افسر شهی آورد
برهن خرقه اگر عاقلی بیا می نوش
که شیخ جانب دیرش ز ابلهی آورد
چو خورد باده به خرگاه ماه من ناهید
ز بهر بزم وی آهنگ خر گهی آورد
کمند زلف تو عشاق را به سلسله بست
به یک گره سوی ما رو به کوتهی آورد