چو آتشی است لب لعل پر فسانه او
زبان به عشوه برآوردنش زبانه او
بهانه در دم قتلم اگر کنده چه زیان
به نقد می کندم قتل چون بهانه او
شهی است باده فروش و خزانه میخانه
ز لعل پر خم بسیار در خزانه او
خوش است بحر می آنسان که عقل یارد شد
ازین کرانه او تا بآن کرانه او
مطیع پیر مغان گرد پس مگو که چه کرد
هوای مغبچه و باده مغانه او
مشو فریفته زلف و خال شاهد دهر
که جست طایر زیرک ز دام و دانه او
چو فانی آنکه نشانی به دوست برد ایدل
درین جهان نتوان یافتن نشانه او