هست رویت چون گل و خال لبت بالای او
چون حریر آل کز عنبر بود تمغای او
مرغ دل را زان به سوی گلشن وصلت هواست
تا نگردد رنجه خاک آن چمن در پای او
با قبای لاله گون در جلوه شد گویا که آب
خورده در جوی جگر نخل قد رعنای او
از خیالش دیده و دل را بود نور و سرور
زانکه گاهی دیده و گاهی دل آید جای او
باعث قید جنون آمد ترا زنجیر زلف
زانکه آرد هر شبم آشفتگی سودای او
پیر دیرم زان به من دلرا ز غمها کرد چاک
کز ردای زهد پاکان شد قدح پالای او
دین فدا کردم به عشوه مغبچه سویم ندید
کش هزاران دین فدای ناز و استغنای او
دل ز رعنایان باغ دهر برکندم که نیست
جز دو رنگی و دورویی در گل رعنای او
همچو فانی بنده شاهم کز آرایش جهان
چو نموداریست از باغ جهان آرای او