به عشقت من خسته را سوختی
خسی را به برق بلا سوختی
ز شوق لب و خال هایت برو
به جان حزین داغها سوختی
دلم را چو آواره کردی به ظلم
نمیدانمش تا کجا سوختی
دلم را که از دردت آزرده بود
همانا ز بهر دوا سوختی
ز عشقت نیاسود بیچاره دل
که تا کردیش مبتلا سوختی
چها آمد از چشم و رویت به دل
که یا ساختی خسته یا سوختی
بهر کس که آتش زدی سوختم
در آتش زدن ها مرا سوختی
به جورم چو از خود جدا ساختی
به داغ جدایی جدا سوختی
ازان فانی از خویش یکباره رست
که او را به داغ فنا سوختی