ای که گشتی سوی میخانه به رندان پیرو
وجه می گر نبود جان گرو و جامه گرو
در خیالات خط سبز کمان ابروی خویش
« مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو»
بیخود افتادم و بازم چو به هوش آمد دل
«یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو»
خانه دل ز غم گردش گردون تیره است
آفتاب می اگر بفکند آنجا پرتو
ای دل آواز مغنی شنو آنگه واعظ
گر چه فریاد کند گوش بگیر و مشنو
ایکه از ناز کله گوشه حسنت بشکست
از شکست دگرش یاد کن و غره مشو
فانیا با خودی خویش به جانان نرسی
خودی از خویش جدا افکن و بی خویش برو