کهنه سفال میکده کآئینه صفاست این
پر می صاف اگر شود جام جهان نماست این
جام جم است اگر بود و آئینه سکندری
این چو بجای هر دو شد بین شرف کجاست این
من به فراق جان دهم او به وصال خلق جان
در ره عشق این چنین ظلم کجا رواست این
وصل نداشت مغتنم دل به فراق اسیر شد
هر که نگفت شکر آن عاقبتش سزاست این
من به بلای مهر او خاک ولیک هر دم او
گشته بلای دیگری وه چه عجب بلاست این
جان به بهای بوسه ای برد چو خواستم بگفت
روزی ادا بخواهمش کرد عجب اداست این
فانی اگر قدم زند شیخ مرو به ناز عجب
صومعه ای ریا مدان بادیه فناست این