نه بینم سوی او گر چه برویش آرزومندم
چو در مجلس بود آنمه بدین مقدار خرسندم
ز هجرت گریه های تلخ زهرم در مذاق افکند
چه باشد کام جان شیرین کنی از یک شکر خندم
به چشم آن لحظه بنشاندم نهال سرو قدت را
که از بستان دل نخل خیال غیر بر کندم
خوشم با قطره خون کز جگر آید همانا هست
جگر پر گاله ها فرزند و چون فرزند فرزندم
شکاف تیغ هجرش را به سوزن اینکه میدوزی
رها کن شاید از مژگانش آید ناوکی چندم
ز زلف کافری زنار بستم بر میان لیکن
دروغی تهمت ا سلام و دین بر خویش می بندم
سگ دیوانه بگریزد ز آشوب جنون من
چه نادانی تو ای ناصح که میخوانی خردمندم
مگر می قطره قطره در گلو ریزم که آساید
ز تیغ محنت هجران دل بر کند برکندم
من از دیوانگی رسوای عالم گشتم ای فانی
ز من دیوانه تر آنکاو درین حالت دهد پندم