دو زلف کان مه نامهربان به تاب افکند
نقاب بر مه و برقع بر آفتاب افکند
به طرف مصحف عارض نمود حلقه زلف
نشانه را پر طاوس در کتاب افکند
معاشران همه بیدار کرد بهر صبوح
مرا چو دید روان خویشرا بخواب افکند
به دست جام مرادش همیشه پر می باد
مرا به دیر مغان آنکه در شراب افکند
بآب خضر مگر کرد زهره را ممزوج
کسی که آب خضر در شراب ناب افکند
وگر به لعل می آلود ساقی سرمست
بجانم آتش و در چشم اضطراب افکند
ز عشق با جگری سوخته بود فانی
چو مفلسی که در آتش جگر کباب افکند