ز هجرت ای مه بی مهر دل نابود شد تن هم
چه بودی گر بدان دو رفته همره بودمی من هم
اگر میرم نخواهم دوخت زخم تیغ آن قاتل
ز مریم رشته گر آرند و از عیسیش سوزن هم
ز عشق صد گره در کار بود از هجر یار اینک
گره افتاد بر چاک گریبان بلکه دامن هم
جدا زان زلف و رو سال و مه از بس رنج مهجوری
ملول از شام تیره گشته ام وز روز روشن هم
مرا تا بار سر برداشتی از گردن ای قاتل
سرم شد زیر بار منت تیغ تو گردن هم
ز هجرت خانه دل تیره بود ای مه خوشم اکنون
که در وی تیغ و تیرت رخنه ها افکند و روزن هم
سرم گرد سرت گردد چو خواهی دورش اندازی
ز بس سنگ جنون خوردن شد او سنگ فلاخن هم
شه و بزم نشاط ایدل گدا و کنج میخانه
چو نبود صاف ساغر بد نباشد دردی دن هم
ازان بد عهد دل را گر توانم کندن ای فانی
کنم شرطی که دیگر دل به عهد دلبران ننهم