بند گیسوی تو از دست رها نتوان کرد
گر جدا سازیش از بند جدا نتوان کرد
دم نگه دار مسیحا که به جز نوش وصال
درد مهلک چو شد از هجر دوا نتوان کرد
چو خرامی سوی ما گر نه فقیرم بینی
جان چه باشد که به پای تو فدا نتوان کرد
قیمت لعل تو کردن نتوان جوهر روح
جوهر روح بلی خاک بها نتوان کرد
مستم آن نوع که درد دل خود را بر یار
آنچه در دل گذرد نیک ادا نتوان کرد
سجده در پیش بتان فوت نمودن نتوان
زاهدا این نه نمازست قضا نتوان کرد
باده عشق ور بخیلی نبود راست ولیک
جز به رندان خرابات صلا نتوان کرد
ای دل از نور یقین میطلبی سرمه چشم
به جز از خاک در میکده ها نتوان کرد
طلب وصل حرم هر که کند چون فانی
روی دل جز به بیابان فنا نتوان کرد