گاه خندیدن لبت آب حیات و قند ریخت
نطق شیرین روانت هم بدان مانند ریخت
رسم مردن شاید ار روزی ز عالم برفتد
جان شیرین بس که زان لبهای شکرخند ریخت
تا شنیدم بسته ای با مدعی پیوند و عهد
زین سخن یکبارگی پیوندم از پیوند ریخت
در غم یوسف رخی چون گریه من خود نبود
گر چه اشک خونفشان یعقوب هم یکچند ریخت
بهر منع باده لعلت یکی در گوش نیست
قیمتی درها که شیخ نکته دان از پند ریخت
رست فانی از خمار امید کوثر باشدش
هر که جامی بهر آن مخمور حاجتمند ریخت