بیا که پیر مغان در سبو شراب انداخت
هوای مغبچه دلها در اضطراب انداخت
نه ساقی از خوی رخسار خود چکاند به جام
پی نشاط دل من به می گلاب انداخت
بجست اهل طرب را پی نشاط صبوح
ولی چو دید مرا خویشرا به خواب انداخت
ز چرخ کار به جز تاب و پیچ نیست خوش آن
که پیکرش را به گرداب می به تاب انداخت
گهی فغان که کند ابر لرزه دان به یقین
که آه سرد من آن لرزه در سحاب انداخت
اگر نه رند ز جلاد غم گریخته بود
چرا به میکده خود را بصد شتاب انداخت
چه غم ز خاک مذلت چو خویش را فانی
به خاک درگه شاه فلک جناب انداخت