آن قلندروش که سویش دل بپاکی میکشد
پاکبازان را بکوی دردناکی میکشد
هر الف کو می کشد بر سینه از مستی و حسن
راستان را دل بسوی سینه چاکی میکشد
زین سبب شادم که شاید تیغ او بر من رسد
چون برش بر هر کس از بی وهم و باکی میکشد
چون طبیب عشق خواند نام بیماران هجر
زین مرض بر نام من خط هلاکی میکشد
هر چه از دورانت آید شکر بهتر ز آنکه چرخ
جمله تیغ ظلم بر دلهای شاکی می کشد
بلای عشق ز مردم گریخت ای فانی
ولیک روی به ویرانه رهی آورد