بیا که عرصه میخانه عشرت آبادست
ز ساحتش خس اندوه رفته بر بادست
کتابه در عالیش این رقم کین در
بآنکه از دو جهان رو نتافت نکشادست
ز تاق مرتفعش این صدا رسید به گوش
«بیا که قصر امل سخت سست بنیادست »
به سوی مغبچه رندانش را خطاب که خیز
«بیار باده که بنیاد عمر بر بادست »
سرور نغمه گرش اینکه داد عیش دهید
به نقل و باده که کار زمانه بیدادست
سبو ز غلغل می کرده این ندا که بنوش
قدح که دیر کهن را بسی چو تو یادست
به جلوه ز آئینه جام چهره مقصود
که هست کشته باو چشم هر که افتادست
بدار ساقی ازان جام می که شد عمری
کز اشتیاق ویم کار آه و فریادست
که مست گشته کنم ترک خویش چون فانی
هرانکه مست خراب این چنین شد آبادست