ز ابر تیره برقی جست طرف کوهساران را
که روشن کرد هر سو شمع گلهای بهاران را
چو نرگس جام زر بگرفت و لاله ساغر یاقوت
صلای باده زد مرغ چمن پرهیزگاران را
تو نیز ای پیر دیر اندر چنین فصلی به سرمستی
ز کنج میکده سوی چمن کش می گساران را
فکن ای مغبچه از یک مغانه جام مرد افکن
به رقص آر اول شب تا سحر شب زنده داران را
صبوح عیش با یاران قدح خور نیست چون معلوم
که یا بندت شب آینده یاران یا تو یاران را
درین صحرا ز باد حادثه هر سوی چون لاله
به خاک افتاده بین تاج غرور کامگاران را
به سر گرد فنا در زیر پهلو خار نومیدی
ز تاج و تخت جم آزاد دارد خاکساران را
سفال کهنه پر می ساز و جام جم بنه نامش
درو نظاره کن احوال دور روزگاران را
چو آخر جز فنا کاری نخواهد بود ای فانی
درین دیر فنا بگذار عیب جرعه خواران را