ساقیا می ده که از هشیاریم دیوانگی است
میکند مجنون و ما را از تهی پیمانگی است
عاقبت بیگانه اند این آشنایان خرم آن
کش طریق آشنایان جهان بیگانگی است
مرد آن نبود که آرد چار زن را در نکاح
کز زن و زن سیرتان بستن نظر مردانگی است
ای دل ار ویران شدی از جور دوران غم مخور
زانکه اندر راه عشق آبادی از ویرانگی است
هست زهد و عافیت افسانه وزین هم خوشم
گه بکوی عشق در رسواییم افسانگی است
عرش پروازند رندان همایونفر ز عشق
شیخ در خلوت فرو رفته چو مرغ خانگی است
خلق روشن چشم ازان شمع شبستان وصال
در گداز و سوز ما را منصب پروانگی است
مست در کوی او فتادم کرده ترک خانمان
در میان راه خواب سگ ز بی کاشانگی است
فانی آنانی که در عالم به هیچی قانعند
نیست از عجز و زبونی بلکه از فرزانگی است