تا این دل دیوانه بود عاقله ی ما
از طعن جنون بیهده باشد گله ی ما
آسوده غم عشق ز تنگی دو عالم
روزی که نمودند به او حوصله ی ما
شادابی دل داده به خارو خس این دشت
خونی که به هر گام چکد ز آبله ی ما
عمریست که پوئیم ره کویش اگرچه
از او نبود جز قدمی فاصله ی ما
دربار، به جز عشق نداریم متاعی
ایمن بود از راه زنان قافله ی ما
بر شاه (سحاب) ار رسد این نظم عجب نیست
کز لعل لب یار ببخشد صله ی ما