مدعی را کرد یار خویشتن
تا کنم من فکر کار خویشتن
به که ندهم وعده ی وصلش به خویش
تا نباشم شرمسار خویشتن
همنشینی با سگ کویش کنم
تا فزایم اعتبار خویشتن
غیر چون دیدم به بزمت با رقیب
بستم از کوی تو بار خویشتن
گه نشانم آتش سوزان دل
زآب چشم اشک بار خویشتن
گه ز آه شعله بار خود کنم
چاره ی شبهای تار خویشتن
از برم دل رفت و بر چشمم نهاد
اشک خونین یادگار خویشتن
دور از آن رو کرده بس گلها (سحاب)
ز اشک خونین در کنار خویشتن