آن دل آرام که دل آینه دار رخ اوست
دوستش دارم و داند که ورا دارم دوست
مرغ دل صید شد از تیر نگاهش زیرا
آن کمانکش مژه اش تیر و کمانش ابروست
چشم مست سیهش رهزن هوش و خرد است
دام دلها شکن طره ی آن مشکین موست
بر لب جوی فرحزاست بسی بزم طرب
تا که آن سرو سهی سایه فکن بر لب جوست
نکنم رو بسوی کعبه و بتخانه و دیر
هر کجا دوست در آنجاست مرا رو سوی اوست
سوز دل رفع نگردد ز مداوای طبیب
وصل یار است که بیماری دلرا داروست
بگزین یار خوش آواز و نکو چهره (سحاب)
ز آنکه قوت دلت آواز خوش و روی نکوست