آنکه می گشت سکندر به جهان در طلبش
گو بیا و بنگر چون خضر اینک زلبش
هر که را از نگه این می کشد آن زنده کند
چشم او کرده فزون رونق بازار لبش
نبود در دلم اندیشه ای از روز وصال
زان که تا روز قیامت نشود روز شبش
ثانی نقش تو بر صفحه ی هستی نکشید
کلک قدرت که کشد این همه نقش عجبش
شربت وصل علاج آمده با داروی مرگ
خسته ای را که بود زآتش عشق تو تبش
تازه نخلی است قدش در چمن حسن (سحاب)
لیک نخلی که دهد چاشنی جان رطبش