به راهی می کشد عشقم که پیدا نیست پایانش
خضر نبود عجب گر گم کند ره در بیابانش
اگر هر دم بود صد عهد و پیمان با رقیبانش
نیندیشم که آن پیمان شکن سست است پیمانش
شب وصل است و مینالم که شاید چرخ پندارد
که باز امشب شب هجر است و دیر آرد بپایانش
به دانایی برد طفلی چو عقل از پیر، کی حاجت
به تعلیم دبیرش باشد و حبس دبستانش؟
به دامی تا نیفتاده است مرغی در گلستانی
چه داند جایی هست خوشتر از گلستانش؟
نباشد در بری آن دل که نبود مهر دلدارش
نیاید بر تنی آن جان که نبود عشق جانانش
کسی کو راه یابد در حریم وصل او باید
چه باک است از جفای پاسبان و جور دربانش
چو بر سر رهروی شوق حرم دارد چه باک آری
بهر گامی اگر درپا خلد خار مغیلانش؟
(سحاب) از چشم آن خورشید وش باشد نهان بنگر
دو چشمم چون سحاب و قطره های اشک بارانش