امشب آن شمع شب افروز به کاشانه ی کیست
روشن از ماه جهانتاب رخش خانه ی کیست
آنکه ز افسانه ی من دوش نمی رفت به خواب
امشبش دیده به خواب خوش از افسانه ی کیست
زلف و خالی همه دین و دل خلقی بربود
کس ندانست که این دام که آن دانه ی کیست
صد پری جلوه گر از هر طرفی بین چه عجب
گر نداند دل سر گشته که دیوانه ی کیست
نه به کس مایل مهر است نه کین حیرانم
کآشنای که بود آن مه و بیگانه ی کیست
ساغر عیش من از باده ی وصلت خالی است
تا لبالب زمی وصل تو پیمانه ی کیست
جای آن ماه بود خانه ی بیگانه (سحاب)
بنگر آن گنج گرانمایه به ویرانه ی کیست