همین نه غیر رخ یار دید و هیچ نگفت
که تنگ در بر خویشش گرفت و هیچ نگفت
به بوسه ی شدم امیدوار و از کین باز
بجای عربده لب را گزید و هیچ نگفت
همین بس است به هجر منم گواه که تیغ
بقصد کشتن من سر کشید و هیچ نگفت
مرا گمان که کرده است پاسبان امشب
که پای من به حریمش رسید و هیچ نگفت
اگر ندیده رخت چشم ناصح از چه سبب
بچشم خویش مرا با تو دید و هیچ نگفت
چکید زهر جگر سوز رشک راهردم
چو زهر هجر تو نتوان چشید و هیچ نگفت
(سحاب) را نرسد حرف خونبها که از او
هزار مرتبه در خون طپید و هیچ نگفت