من سر شادی ندارم با غم یارم خوش است
من مسیحا مذهبم با دیر و خمارم خوش است
مستم از جام اناالحق، جای من گو دار باش
دولت منصور دارم، بر سر دارم خوش است
نیستم چون اهل دنیا، طالب دیدار و گنج
چون فقیر محتشم بی گنج و دینارم خوش است
چون دم روح القدس در جان بیمار من است
با وصال آن طبیب این جان بیمارم خوش است
کار و باری بود اگر، در عشق شستم دست از آن
غیر از آن کاری ندارم، با چنین کارم خوش است
بر سر کوی هوایت کان مقام حیرت است
پا و سر گم کرده ام، بی کفش و دستارم خوش است
من خلیل عشق یارم رخ نمی تابم ز نار
نار با عاشق چو گلزار است با نارم خوش است
عروة الوثقی و سر وحدت و حبل المتین
زلف دلدار است از آن با زلف دلدارم خوش است
من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
عیب نتوان کرد اگر با خمر خمارم خوش است
جنت فردا و حور عین نمی باید مرا
کز نعیم آخرت با وصل آن یارم خوش است
من ز نور آفتابم ای نسیمی زان جهت
جاودان با آفتاب و ماه و انوارم خوش است