دل زار از تو بیزاری تواند کرد، نتواند
اسیر عشق، می یاری تواند کرد، نتواند
بدین شوخی که هست از ناز ترک چشم بی رحمت
به غیر از مردم آزاری تواند کرد، نتواند
به دلداری دل عاشق چه باشد گر همی جویی
نگاری چون تو دلداری تواند کرد، نتواند
به زلف عنبرین خالت ببرد از ره دل ما را
حبش، ترک سیه کاری تواند کرد، نتواند
ز چشمت چون طمع دارم دوای درد بیماری
چنین درمان بیماری تواند کرد، نتواند
به جرم آنکه هر ساعت کشم صدزاری از عشقت
غمت بر من بجز خواری تواند کرد، نتواند
خیال دولت وصلت دلم خوش می کند هردم
ندانم بخت این یاری تواند کرد، نتواند
دل غمخواره ما را که خون گشت از غم سودا
طبیب عام غمخواری تواند کرد، نتواند
لب و چشم تو تا باشد یکی مست آن دگر میگون
نسیمی عزم هشیاری تواند کرد، نتواند