عاقل دانا بیاب آیت سحر مبین
چشم خرد باز کن در رخ یارم ببین
مصحف حق روی اوست حبل متین موی اوست
بیخرد و گمره است هر که نداند چنین
کیش من و دین من روز جزا این بود
کافر بیدین بود هر که ندارد یقین
خط رخت بی گمان خامه ایزد نوشت
هست یقینم درست، نیست گمانم در این
تشنه لبان را به حشر لعل لبش می دهد
روز قیامت نشان، چشمه ماء معین
طینت او را به لطف، حق به چهل صبحدم
کرده ز روز ازل بر ید قدرت عجین
تا بزند بر دلم تیر جفا غمزه اش
آن بت ابرو کمان کرده ز هر سو کمین
بیدل و بیدین شود گر بخورد جرعه ای
از می لعل لبش زاهد خلوت نشین
صوفی صافی کسی است آن که برآرد چو من
او به خرابات عشق، مست، چهل اربعین
گفت نسیمی روان هر که بخواند ز جان
بر نفسش هر زمان باد هزار آفرین