دل مردم به جان آمد ز دست آن کمان ابرو
تعالی الله از آن چشمان، جلال الله از آن ابرو
مخوان روی نگارم را به جان ای ساده دل زانرو
که چون روی دلارایش ندارد روی جان ابرو
نهان از غمزه با مردم نگفتی راز و نشنودی
اگر با مردم چشمش نبودی در میان ابرو
دلا بی ترک جان و سر، مکن سودای ابرویش
که نتوانی کشید آسان کمان آنچنان ابرو
به ظاهر فتنه، خوبان را رخ و زلف است و خال اما
به چشم و غمزه خون خلق می ریزد نهان ابرو
هلال از نون ابرویت نشانی می دهد لیکن
به پیشانی مگر نامش نهد آن دلستان ابرو
برای فتنه عالم بس است ابرویت ای حوری
چرا از وسمه می بندی دگر بر ابروان ابرو
تو را اقلیم زیبایی مسلم گشت و سلطانی
که بر خورشید تابان زد چو زلفت سایبان ابرو
ز روی چون گل خندان برافکن پرده ای دلبر!
که عینت فتنه پیدا کرد و آشوب از کران ابرو
اگر خواهی که بگشایی صیام روزه داران را
برآ بر طرف بام ای ماه! و بنما ناگهان ابرو
ز «مازاغ البصر» حرفی به چشم توست ظاهر کن
که کرد اسرار «مااوحی » ز مژگانت عیان ابرو
نسیمی قبله جز رویت نخواهد کرد چندانی
که باشد بر سر بالین چشم دلبران ابرو