دم حق دمید در ما، دم فضل لایزالی
چه مبارک است این دم ز جناب فضل عالی
چو جناب ذوالجلالت همه بر کمال دیدم
گنه است اگر نگویم که تو ذات ذوالجلالی
صنما ز طرف برقع رخ همچو ماه بنما
که سرای «کن فکان » شد ز وجود غیر خالی
چه خیال نقش بندم که نه صورت تو باشد
که شد از رخ تو روشن که تو نقش هر خیالی
به جمال و حسن و خوبی نکنم ستایش تو
که تو همچنان که هستی همه حسنی و جمالی
رسدت که گوی خوبی ببری ز جمله خوبان
که تو آن مه ملیحی که به حسن بی مثالی
عدم و زوال و نقصان به تو راه از آن ندارد
که تو آن خجسته مهری که منزه از زوالی
ز فراق و درد دوری نکنم حدیث از آنرو
که چو روح و نطق با من شب و روز در وصالی
به کمال اگر تواند صفتت فزونتر آید
بنمای تا بگویم که فزونتر از کمالی
بشری به صورت تو نشنیدم الله الله
چه جمیل حسن و خلقی، چه لطیف زلف و خالی
بنما به خلق عالم رخ و نفی ما سوا کن
که به صاد و عین بهره دهد آن به جیم و دالی
به تو چون غنی نباشم که به وصف درنیایی
که چه بی کرانه ملکی و چه بی شماره مالی
شب قدر اگرچه بهتر ز هزار ماه باشد
تو به قدر و رفعت افزون ز هزار ماه و سالی
ز شراب فضل ما را قدحی ده، ای نسیمی!
که تو جام آفتابی و تو روح لایزالی