به جان وصل تو می خواهم ولیکن برنمی آید
به دست عاشق این دولت به جان و سر نمی آید
سر زلفش رهاکردن، به جان، نتوان ز دست ای دل
که عمری کان ز کف بیرون رود دیگر نمی آید
دلم چون با سر زلفش کند عزم سفر با او
به منزل جز مه رویش کسی رهبر نمی آید
به خوبی می کند دعوی که با رویش برآید مه
(چو رویش دید می داند که با او برنمی آید)
(به رغم منکر رویت من آن حق بین حق دانم)
که جز روی توام رویی بر این رو بر نمی آید
لبش می خواند ای ساقی سقاهم ربهم بشنو
که محروم از می وحدت بر این ساغر نمی آید
به دریای غم عشقش فرو رو گر گهر خواهی
که کس را اندر این دریا به کف گوهر نمی آید
ز چشم دلبرم بر دل چه می آید چه می پرسی
مرا بر دل چه چیز است آن کزان دلبر نمی آید
نسیمی صورت حق را، به حق، روی تو می داند
چه باشد منکر حق را، گرش باور نمی آید