عمادالدین نسیمی
غزل ها
شمارهٔ ۱۳۸: به جان وصل تو می خواهم ولیکن برنمی آید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
به جان وصل تو می خواهم ولیکن برنمی آید به دست عاشق این دولت به جان و سر نمی آید سر زلفش رهاکردن، به جان، نتوان ز دست ای دل که عمری کان ز کف بیرون رود دیگر نمی آید دلم چون با سر زلفش کند عزم سفر با او به منزل جز مه رویش کسی رهبر نمی آید به خوبی می کند دعوی که با رویش برآید مه (چو رویش دید می داند که با او برنمی آید) (به رغم منکر رویت من آن حق بین حق دانم) که جز روی توام رویی بر این رو بر نمی آید لبش می خواند ای ساقی سقاهم ربهم بشنو که محروم از می وحدت بر این ساغر نمی آید به دریای غم عشقش فرو رو گر گهر خواهی که کس را اندر این دریا به کف گوهر نمی آید ز چشم دلبرم بر دل چه می آید چه می پرسی مرا بر دل چه چیز است آن کزان دلبر نمی آید نسیمی صورت حق را، به حق، روی تو می داند چه باشد منکر حق را، گرش باور نمی آید عمادالدین نسیمی