حدیث لعل تو نتوان بدین زبان گفتن
بدین زبان سخن جان نمی توان گفتن
ز سر عشق تو چون غنچه وار دارم لب
که سر عشق تو نتوان در این جهان گفتن
دهان تنگ تو را چون کنم حکایت، هیچ
نمی توان سخنی از سر گمان گفتن
چگونه نسبت قدت کنم به سرو روان
که سرو را نتوان این چنین روان گفتن
ز دست شوق تو بر سر ندارم آن که توان
ز صد هزار یکی را به داستان گفتن
به هیچ روی ندیدم میان و مویت را
مجال یک سر مو فرق تا میان گفتن
همیشه عادت چشم تو هست با مردم
سخن به گوشه ابروی چون کمان گفتن
هزار نکته ز لعلت شنیده ام لیکن
به گوش کس نتوانی یکی از آن گفتن
اگرچه آتش دل شعله می زند چون شمع
نمی توان به زیان سوز عاشقان گفتن
مگوی راز غمش را به هرکس ای عاشق
که باید این سخن از مدعی نهان گفتن
نسیمیا ستم یار اگرچه بسیار است
بدین قدر نتوان ترک دلبران گفتن