تو رسم دلبری داری و دانی دلبری کردن
ولیکن من ز تو مشکل توانم دل بری کردن
مکن تشبیه رویش را به گلبرگ طری زانرو
که نتوان نسبت آن گل را به گلبرگ طری کردن
اگر داری سر عشقش ز فکر جان و تن بگذر
که کار طبع خامان است فکر سرسری کردن
ز هاروت ار چه آموزند مردم ساحری لیکن
کجا چون مردم چشمت تواند ساحری کردن
دلی کو شد هوادارت تواند دم زد از جایی
سری کافتاد در پایت تواند سروری کردن
بگو صورتگر چین را مکن اندیشه رویش
که نقاش ازل داند چنین صورتگری کردن
خیال شمع رخسارش کسی کو در نظر دارد
نظر باشد حرام او را به ماه و مشتری کردن
سری کز خاک درگاهت چو گردون سربلند آمد
نخواهد گردن افرازی به تاج سنجری کردن
به وصف چشم جادوی تو اشعار نسیمی را
سراسر می توان نسبت به سحر سامری کردن