بیا ای گنج بی پایان، چو خود ما را توانگر کن
مس بی قیمت ما را به اکسیر نظر زر کن
تو بحر گوهر و کانی، تو عین آب حیوانی
وجود خاکی ما را حیاتی بخش و گوهر کن
لب لعل تو چون دارد به جانبخشی ید بیضا
چو عیسی دعوت احیا به لعل روحپرور کن
به عالم، صبحدم، بویی ز گیسویت روان گردان
مشام قدسیان مشکین، جهان را پر ز عنبر کن
نقاب از آفتاب رخ، برانداز ای قمر طلعت
سرای دیده اشیا، به نور خود منور کن
ز سودای خط و خالت، دلی کو رو بگرداند
رخش در مجمع خوبان سیه چون روی دفتر کن
ز سودای سر زلفت، سرم سودا گرفت آن کو
ندارد در سر این سودا، برو گو خاک بر سر کن
به نار عشق اگر خواهی که عالم را بسوزانی
درآ در وادی ایمن ز رخسار آتشی برکن
به نطقت در حدیث آور، وز آن جان بخش در عالم
دم روح القدس در دم، جهان را پر ز شکر کن
هر آنکو عاشق رویت نگشت ای صورت رحمان
بنی آدم مخوان او را و نامش سنگ مرمر کن
دل از تسبیح صوفی شد ملول، ای مطرب مجلس
ز قند آن لب شیرین سخن گوی و مکرر کن
ملک را می نهد خطش چو طفلان لوح در دامن
الا ای حافظ قرآن! تو این هفت آیت از بر کن
به سالوسی چو زراقان سیه تا کی کنی جامه
قلم بر دلق ازرق کش، به می رخساره احمر کن
چو هست از روی شمس الدین نشانی شمس خاور را
بیا در روی شمس الدین سجود شمس خاور کن
به جست و جوی دیدارش، چو خورشید و مه ای عاشق
به هر کویی قدم در نه، به هر منظر سری در کن
دلا با وصلش ار خواهی که ذات متحد گردی
وجود هر دو عالم را نثار روی دلبر کن
به خوبی در میان تا مه بسی فرق است رویش را
اگر باور نمی داری بیا باهم برابر کن
چو پاکان از در فضلش خدابین می شوند ای دل
بیا و سرمه چشم از غبار خاک این در کن
نسیمی شد به حق واصل الهی عاشقانت را
به حق حرمت فضلت که این دولت میسر کن