من ز عشق یار نتوانم به جان بازآمدن
زانکه هست آیین من در عشق جانباز آمدن
تا بسوزم ز آتش عشق رخش پروانه وار
گرد شمع روی او خواهم به پرواز آمدن
هر که را در عشق جانان ناله دلسوز نیست
کی تواند با نوای عشق دمساز آمدن
جان بباید داد در عشق غمش تا چون صبا
با سر زلفش توانی محرم راز آمدن
زخمها دارم ز عشقش بر جگر، لیکن چو نی
پیش هر نامحرمی نتوان به آواز آمدن
عزم آن دارم که در پایش سر اندازم، ولی
حسن رویش بر سرم نگذارد از ناز آمدن
دیدن روی نگار، ای دیده! گر داری هوس
از خیال غیر باید خانه پرداز آمدن
هست با بویش دم عیسی، ولی هر مرده دل
کی تواند مطلع بر سر اعجاز آمدن
بی تکلف هردم آید بر سرم باد از هوس
گرچه باشد عادت خوبان به اعزاز آمدن
راز جان ظاهر مگردان گر نمی خواهی دلا
چون زیان شمع هردم بر سر گاز آمدن
هرکه خواهد چون نسیمی کام دل، می بایدش
از وجود خود گذشتن وز همه بازآمدن