تا منور شد ز خورشید رخ او دیده ام
در همه اشیا ظهور صورت او دیده ام
از مذاق جان من بوی دم عیسی نرفت
تا چو موسی نطق آن شیرین دهان بشنیده ام
کافرم گر، دیده ام بی عشق او چندان که من
گرد اقلیم وجود خویشتن گردیده ام
کی کنم چون زاهد خام آرزوی خانقاه
من که در میخانه چون می سالها جوشیده ام
ای بخوبی فرد و واحد در دو عالم جز رخت
قبله ای گر هست من زان قبله برگردیده ام
دارد از دنیی و عقبی هرکسی بگزیده ای
از همه دنیی و عقبی من تو را بگزیده ام
تا به شی ء الله از لب داده ای جامی مرا
صد فریدون را ز چشمت جام جم بخشیده ام
گرچه عمری بودم از سودای زلفت بی قرار
تا شدم بیمار چشم مستت آرامیده ام
دوش در می، ساقی لعلت نمی دانم چه ریخت
کز خمارش تا به روز امشب به سر غلطیده ام
تا ز وصلت بشنوم روزی درایی چون جرس
بر درت شبها به زاری تا سحر نالیده ام
هر زمان می پوشم از تو خلعت دردی ز نو
از تو چون پوشانم آنها کز تو من پوشیده ام
برقع از رخسار گلگون تا برافکندی چو سرو
بر گل خود روی خندان در چمن خندیده ام
ای دلم رنجور سودای تو، هرجانی که او
از چنین سودا نه رنجور است، از او رنجیده ام
(ای به قدر و رفعت افزون صد ره از کون و مکان
یک به یک پیموده ام من مو به مو سنجیده ام)
گفت چشمت: ای نسیمی از که مستی؟ گفتمش
جام سودای تو در بزم ازل نوشیده ام