فضل اله یار شد یار دگر چه می کنم
قوت دلم بجز غمش خون جگر چه می کنم
بر سر کوی وحدتش گنج نهان چو یافتم
تا به ابد غنی شدم گنج و گهر چه می کنم
مهر گیاه مهر او کرد دلم چو کیمیا
معدن لعل و در شدم نقره و زر چه می کنم
سر وجود کن فکان از رخ و زلف شد عیان
غیب نماند بعد از این، قول و خبر چه می کنم
از لب لعل آن صنم کام چو شد میسرم
من همه شهد و شکرم شهد و شکر چه می کنم
سی و دو حرف روی او روز و شب است ذکر من
ورد زبان به غیر از این شام و سحر چه می کنم
دیده و دل ز روی او چون همه عین نور شد
نور بصر بس این قدر، کحل بصر چه می کنم
شمس و قمر کجا بود همچو رخ منیر او
خوشتر از این خور، ای ملک شمس و قمر چه می کنم
سی و دو حرف لم یزل در رخ او چو خوانده ام
حرف و هجای عشق را زیر و زبر چه می کنم
قدس دلم فرو گرفت آتش عشق شش جهت
کار لقا تمام شد طور و شجر چه می کنم
آن که بگشت نه فلک در طلبش به سر بسی
یافته شد به شهر من، من به سفر چه می کنم
«فضل » نهاد بر سرم تاج شرف نسیمیا
اسب و قبا کجا برم تاج و کمر چه می کنم