به همواری تهی کن از غم لیلی و شان دل را
ازین وادی بکش ای ساربان آهسته محمل را
مکن کاوش زمژگان پیش از این بادل که جز مهرت
ندارد گوهری کاویده ام گنجینه دل را
بگاه کشتنم از رخ چه سودا پرده برداری
که از دیدار گل حسرت فزاید مرغ بسمل را
کند چون عزم کشتن قاتلم زین بیشتر ترسم
نمی خواهم بخون آلوده بینم دست قاتل را
حریفان گرم صحبت با تو در بزم و بحسرت من
کنم تا چند از بیرون در نظاره محفل را
درین وادی خدا داند که خاک من کجا باشد
گرفتم من باین واماندگی دامان محمل را
طبیب این بحر عشق است و کنارش ز نظر پنهان
فکندی چون درین کشتی ز چشم انداز ساحل را