هر چند بر آن عارض گلگون نگرد کس
دل میکشدش باز که افزون نکرد کس
کو طاقت نظاره بزمی که بود یار
همصبحت اغیار وزبیرون نگرد کس
خسرو نگران بر رخ شیرین وزغیرت
فرهاد نخواهد که به گلگون نگرد کس
زین پیش چه حاصل که بحالم نظرت بود
باید که باین خسته دل اکنون نگرد کس
هیهات که بر سر و روان دیده گشاید
در جلوه گر آن قامت موزون نگرد کس
از حسرت دیدار تو گرجان بسپارد
بر روی تو از شرم دگر چون نگرد کس
آنجا که سخن می رود از سر محبت
تا چند ترا گوش بافسون نگرد کس
داغ دلش از آه جگر سوز طبیبست
هر لاله که بر دامن هامون نگرد کس