خوش آن خلوت که چون آئی بروی غیر در بندم
تو بگشائی میان و من پی خدمت کمربندم
نگاری کز رخش یک لحظه نتوانم نظر بندم
نمیدانم چسان از کوی او رخت سفر بندم
چه طرفی زآشیان بستند مرغان تا درین گلشن
روم من آشیان تازه ای بر یکدگر بندم
زدهقانی که چشم تربیت دارم چه حالست این
که نخلم را فکند از پای تا رفتم ثمر بندم
دلت از ناله ام گر با ترحم آشنا گردد
اشارت کن که چون نی بهر نالیدن کمر بندم
بنالیدن خوشم ورنه مرا کاری نمی باشد
از آن هر شب در کاشانه بر روی اثر بندم
طبیب این لازم عشقست کان بیدادگر با من
کند هر چند جور افزون بر او دل بیشتر بندم