جانا در انتظار تو شد روزگار من
و آن انتظار هیچ نیاید بکار من
بهر تسلیم بود این بس که آورد
گاهی مرا بیاد، فراموشکار من
شاید مرا بیاد تو آرد درین چمن
مشت پری که مانده بجا یادگار من
فرخنده طایری ز ریاض محبتم
بر خویشتن ببال که کردی شکار من
از ساغر نشاط مده باده ام که نیست
جز خون دل طبیب می خوشگوار من