خفتن نتوان درین گلستان
از ناله شب نخفته مرغان
ای شب نه غم منی خدا را
تا چند نمیرسی به پایان
من مانده و همرهان روانه
من خفته و کاروان شتابان
هستم ز تو من به جان خریدار
دردی که نمیرسد به درمان
جویند و چه سود چون نیابند
روزی که شوم ز دیده پنهان
من گریهکنان نشسته غمگین
تو خندهزنان گذشته شادان
دردی دارم طبیب کآن را
نتْوان گفت و نهفت نتوان