نیست مهر تو متاعی که بجان بفروشم
گرچه ارزان خرم این جنس و گران بفروشم
منم آن قدرشناسی که اگر مهر ترا
بفروشم بدو عالم بزیان بفروشم
دلگران نیستم از درد غمت تا آسان
اینچنین دردبدرمان گران بفروشم
ای دل از ما مطلب صبر که در رشته عشق
آشکارا خرم این جنس و نهان بفروشم
شادم از جور تو چندان که بدین دست تهی
گر فروشم بکسی دل نگران بفروشم
کارم افتاد به بیداری شبها آن به
که براحت طلبان خواب گران بفروشم
بس ملولم من ازین گفت و شنید آن بهتر
بخرم گوش گرانی و زبان بفروشم
مشو این خواجه خریدار طبیبش که مراست
کی من این بنده شایسته گران بفروشم