سر منزل سلمی که منم دل نگرانش
از رشگ نخواهم که بیابند نشانش
شوخی که منم زخمی تیری ز کمانش
فتراک ز مرغان حرم گشته گرانش
بودیم بره منتظرش عمری و غافل
بگذشت و دریغا نگرفتیم عنانش
آن چشم که یکبار برویم نگشودی
بینم بچه سان بر رخ غیری نگرانش
آن گوش که یکبار ندادی بفغانم
تا چند توان داد بحرف دگرانش
از عشوه پیداش بیابند حریفان
کن ذوق که یابم ز نظرهای نهانش
مخصوص منش هست نهان لطفی و ایکاش
اغیار ندانند بمن لطف نهانش
در باغ جهان نیست نهالی که نباشد
با نخل برومند تو پیوند نهانش
آواره از آن بادیه ام من که فتادست
چون ریگ روان بر سر هم تشنه لبانش
خوش باش که رفته است طبیب آنقدر ازخویش
کز دل نرسد حرف شکایت بزبانش