از تو چون هر نفسم بر فلک افغان نرسد
که بدادم نرسی تا بلبم جان نرسد
هر چه در عرصه هستی است بپایان برسد
جز شب تیره هجران که بپایان نرسد
نیست یکشب که مرا اشگ جهان پیمانیست
نیست یکشب که مرا ناله بکیوان نرسد
ای که در طرف چمن گل بگریبان داری
از گلت کاش زیانی بگریبان نرسد
هوس بوسه ای از چشمه نوشی دارم
که بجان بخشی آن چشمه حیوان نرسد
من که باک از خطرم نیست از آن می ترسم
که بساحل رسدم کشتی و طوفان نرسد
هر که غلتید ازین غمزه بخون، می داند
که خدنگی بجگر کاوی مژگان نرسد
رسد این تازه غزل کاش بمشتاق طبیب
وای بر آن سخنی کوبسخندان نرسد